سوزش

ایمان اسلامیان
manhich@yahoo.com

بنام خدا
سوزش

گلویم چرک آورده لبهایم کرخت شده وگوشهایم صدا می دهد با دهان که نفس می کشم آخر دماغم می سوزد و مستقیم می رود توی پیشانی ام . حال نشستن ندارم لم می دهم سرم را روی پرزهای خشن فرش دستباف پشمی مان می گذارم روی گونه هایم لرزش بی موردی را احساس می کنم مانند آنکه روی لانه مورچه ها خوابیده باشم و مورچه ها از روی گونه هایم راه گرفته باشند و می روند و می آیند یا مثل اینکه رگهای گونه ام حباب گرفته باشند و خون و هوا لپ لپ کنان جلو می روند گونه ام را با دست به زمین فشار می دهم اما هنوز می لرزد مانند لرزش آنروز که گوشه برگی در چشمم رفته بود هر اطواری که با چشمم در می آوردم و دست و دستمال در چشم می کردم برگ بیرون نمی آمد و او بچای آنکه در چشمم فوت کند به اشتباه یا شیطنت بر لپهایم فوت می کرد واز موجی که لپهای گوشت آلودم بر می داشتند و می لرزیدند خندیدیم و خندیدیم آنقدر که اشکمان در آمد و برگ با اشک از گوشه چشم آمد بیرون ......
بیرون دانشگاه ایستاد با همان چادر لبنانی از مشکی افتاده اش که همیشه به بادش می داد و نمی گذاشت خاک بگیرد با دست راست دو گوشه چادرش را به هم چسباند و با دست چپ کیف چرمی اش را بدست گرفت و سر را خلاف جهت آمدن سرویس نگاه داشت و اخمی ملایم که جهره سبزه اش را جذاب تر میکرد و خط نگاهی که همین طور ادامه پیدا میکرد. چند باری خط نگاهش را دنبال کردم اما نگاه همین طور جلو می رفت و به جایی بند نمی شد . نمی دانم این نسیم از کجا پیدایش شده بود که چادرش را باد می داد وجادر را مانند شنل سرداری فاتح کرده بودکه بر بالای میدان نبرد. کشتگان دشمن را می شمارد خودم را نزدیک نزدیکش کردم باد و خاشاک همیشگی دانشگاه دور افتاده امان از کنارم گذشت و چادر را به نوسان انداخت .پشتم را صاف کردم و با رساترین صدای خودم :
- سرویس الان می رسه....
جوابی نداد کاش سر را تکانی داده بود . به هیچکس جواب نمی داد چه برسد به پسری چون من که رساترین صدایم هم گوشی را کنجکاو نمی کرد اگر سلامی را جواب می داد جواب دختران وشاید اساتید سر به تن بیارزبود و ه هیچکس دیگر . شرم نکردم دلم پایین نریخت اما بغضم چسبید به گلو و با کله شقی ام که یکهو می آید و می رود :
- خانم محترم شما غرور و نجابت را با بی تربیتی قاطی کرده اید
تنم لرزید خونهایم را حس می کردم که به طرف سر و چشمانم هجوم می آوردند خودم را تصور می کردم که رگ گردنم و آن دو رگ کتمان ناشدنی پیشانی بیرون زده اند و همه هیکلم قرمز قرمز شده آماده ترکیدن بودم دهانم خشک شده بود باران فحشها را میدیدم که به سویم می آمدند متوجه سرویس که کنارم ایستاد هم نشدم. نگاهش را آرام از دوردست گرفت و لحظه ای با آن چشمان مشکی خاص ساحل نشینها نگاهم کرد. گونه گوشتی ام آماده سیلی بود در دلم دوشاب هم می زدند .بلافاصله سرش را پایین انداخت
شما چیزی گفتید ….
آب دهانم پایین نمی رود لپم را از فرش پشمی جدا می کنم ونیم دور می چرخم حالا پشت سرم است که بچسبد به فرش چشمانم بسته نمی شونددرسهای عقب مانده جلوی چشمم ثابت مانده اند اما نمی دانم کدام دست نحسی است که گلو یم را گرفته و نمی گذارد که برخیزم ...

کیف چرمی اش رابا عتاب گرفتم همیشه یک جور کیف دست می گرفت تنه اش را کج می کرد روی کیف طوری که هر که نمی دانست فکر می کرد چه با رسنگینی در کیف است ووقتی من کنارش بودم باید شرمنده نگاههایی می شدم که می گفتند من دست آزاد کناری راه می روم و زن چنین باری را می کشد ده بار بهش گفته بودم که راست کیف بگیرد ..بند مندرس کیف را در کفم جا دادم کیف را مانند بچه های تازه مدرسه رفته از کنار می چرخاندم از جادررفته و جلف ...کاش سکوت می کرد
- نکن ..غذا توشه الان همه اش می ریزه به هم
کیف را از جلو چرخاندم و محکم کوبیدم به سینه اش یک لحظه صدای نفس فشرده رها شده ای را شنیدم هقی کرد دلم سوخت و کمی از خود دلخور شدم . روی سکوی مغازه بسته ای نشست سرش را پایین انداخت و چند نفس عمیق که هنگام دم پیچ و تاب پیدا می کرد کشید کنارش ایستادم نمی دانستم باید چیزی بگویم یا نه آمدم حرف بزنم که نگاهم کرد نگاهش نکردم فقط احساس کردم نگاه نافذ جنوبی اش به من نشانه رفته سرش راپایین انداخت چند دقیقه ای شد که او به کفشهای عابرین نگاه می کرد و من به جریان منظم بخار صداداری که که از اطو شویی آنطرفتر بیرون می زد هر از چندی بخار همه پیاده رو را می گرفت بر خاست چادرش را پیچاند و تکانی داد و بند چرمی کیفش را به دوش انداخت و آماده رفتن شد و بسته غذا را کنارم روی سکو گذاشت و با صدایی که زیر و بم می شد و کلمات نامفهوم :
- بدون من هم کارت انجام می شه
جوابش را ندادم او هم منتظرپاسخ نماند و راه افتاد چادرش هنوز خاک گرفته بود و لکه چربی هم گوشه چادرش به قهوه ای می زد کیفش مدام چادرش را برجسته می کرد پشت سرش بخار از اطو شویی بیرون زد و تصویرش را محو کرد . برخاستم .....

یادم رفته روزی می توانستم بنشینم راه رفتم. بشکن زدم. دویدم .لی لی کردم. قدم زدم. هروله رفتم ..نشد که بنشینم.. رانندگی کردم. در خیابان بودم. در جاده رفتم. بستنی خوردم. به همه دوستانم زنگ زدم و انبوه حرفهای معمولی که زدم . ترانه های جور واجور که بلد بودم یا نه خواندم لپ پسرهمسایه را کشیدم و از اینکه اشک در چشمانش حلقه زد خجالت نکشیدم و چه کارهایی که نکردم. کاش یک نفر پیدا می شد که بهش می گفتم که چرا نتوانستم بنشینم

- پس شما هم کارهای نیچه را می خوانید نمی دانید چقدر دنبال این کتاب گشتم
تحمل این نگاه عمیق که بردش زیاد بود را بر چهر ه ام نداشتم . شش هفت ثانیه ای شد که به من نگاه کرد اما لبخند نزد. نزده باشد...سلامم را جواب داد هدیه ام را قبول کرد و تشکر کرد. شاید هیچ وقت نفهمد که من در حلقه ادبیات و فلسفه شان شرکت کردم و چه حسرت خوردم وقتی به استاد گفت نتوانسته حکمت شادان نیچه را پیدا کند . هر جا که رفتم مرا ندید فاغشینا نخوانده غیب بودم متعجب و خوشحال کتاب را بی درنگ در کیفش گذاشت و بمباران اصطلاحات و خاطرات ادبیات و فلسفه را بر سرم ریخت چه سخت آبرومندانه جان سالم به در بردم . شاید دایی وقتی بفهمد از کتابخانه اش که روزی یک بار گردگیری شان می کند کتاب دردانه اش با یک کتاب درسی بی ارزش جا بجا شده افسردگی بگیرد

اگر بی حساب بودن کلاسهای دانشگاه برای دانشجو ها مصیبتی بود برای من فرصتی بی مانند می شد نشستم ردیف آخر کلاسشان و تکیه دادم به دیوار گچی کلاس و بی خیال سفید شدن پشتم تمام ساعت را به جلو خیره ماندم استاد هیچکس را نمی شناخت و وقتی دانشجو ها را با نگاه مرور کرد من محکم و نترس سرجایم ماندم و سعی کردم از کنار همه ببینمش ..کیف چرمی اش را به پشت صندلی آویزان کرد ..کلاس دم کرد یوی رنگ مانده صندلی ها بیشر به مشام می رسید بیشتر دانشجو ها آماده چرت زدن بودند همه چیز آماده خواب بود که خواب از سرم پرید ...بلند شد و رفت پای تخته. با همان چادر .اولین دختر چادری بود که می دیدم سر کلاس هم با چادر می آمد و پای تخته هم با چادر می رفت ...تمام تخته سیاه را سفید کرد من نه موضوع سوالها را می دانستم نه درستی جوابهایی را که می نوشت تشخیص می دادم اما ازاینکه بی وقفه می نوشت تسلطش مشخص بود پودر گچ مثل قندی که بر سر عروس می سابانند روی چادرش ریخت چشم بر هم زدنی هاله سفیدی روی چادرش بودد اما او همچنان می نوشت ...

برخاستم و به طرفش دویدم باز بخاری از اطو شویی بیرون زد داشت در میان بخارها گم می شد شاگرد قد کوتاه اطو شویی هم به سختی کت و شلوار ها را با فاصله از زمین نگاه داشته بود تا بادی بخورند شاگرد بیچاره را گوشه ای انداختم و کت ها افتاد رویش صدای فحشها در صدای نفسهایم محو شد چند متری مانده بود که بهش برسم
- همشیره...
همیشه می گفتمش همشیره و چقدر خو شحال می شد سر جایش ایستاد مثل همیشه گردنش را با وقار چرخاند و لبخند زد اخم من تند تر از آن بود که لبخندش باقی بماند بدون اینکه نگاهش کنم زیر لب و آنقدر که صدایم از فس فس اطو شویی بیشتر باشد
- کتاب نیچه را فردا برایم بیاور
نگاهم کرد نگاه از صورتم گذشت...

نشسته ام می دانم که پرزهای فرش پدر کمرم را در آورده اند هر چه دست دراز می کنم دستم به وسط کمرم نمی رسد دست را ول می کنم و خودم را کشان کشان به دیوار می رسانم و به آن تکیه می دهم تلفن زنگ می زند حتما دایی است که می خواهد فحشم بدهد که چرا کتاب نیچه اش را بدون اجازه جلد کرده ام ..تلفن را از پریز بیرون می کشم .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33165< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي